به کنج نیستی عمریست جای خویش می جویم
سراغ خود ز نقش بوریای خویش می جویم
هدایت آرزویم می کشم دستی به هر گنجی
درین ویرانه چون اعما عصای خویش می جویم
جنون می آورد زین کاروان دنباله فهمیدن
جز آتش نیست گردی کز قفای خویش می جویم
ز بس حسرت کمین جنس مطلبهای نایابم
ز هرکس هر چه گم شد من برای خویش می جویم
جهانی آرزوها پخت و رفت از خود به ناکامی
دو روزی من هم اینجا خونبهای خویش می جویم
خیالی کو که نتوان یافت نقش پردهٔ خاکش
سراغ هر چه خواهم ز یر پای خویش می جویم
محیط از وضع موج آغوش پروازی نمی خواهد
من این بیگانگی از آشنای خویش می جویم
چه مقدار از دماغ نارسایی ناز می بالد
که آن گل پیرهن را در قبای خویش می جویم
به خاکستر نفس دزدیده ام چون شعله معذورم
بقایی کرده ام گم در فنای خویش می جویم
نیستانی به ذوق ناله انشا کرده ام بیدل
ز چندین آستین دست دعای خویش می جویم